ڪافہ

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

 قدم میزنم و هیاهوی شهر را نظاره گرم. چندقدم جلو تر کافه ی دنجی است که گاهی اوقات سری به آنجا میزنم. به آنجا می روم...یک فنجان قهوه سفارش می دهم. خنکای نسیم بهاری صورتم را نوازش می کند. آی که چقدر این هوا عالیست! چشمانم را میبندم و نفس عمیقی می کشم. کششی به بدنم می دهم،چشمانم را باز می کنم نگاهم به دختری می افتد که چند میز آن طرف تر نشسته است. محو تماشایش میشوم...زیباست! یک مانتوی آبی آسمانی با شال سبز خیلی خوش رنگی که به خوبی باهم ست شده اند پوشیده است...گیسوهای بافته شده اش از زیر شال پیداست که در انتهایش یک کش مو با گل سرخ دارد. با عجله کتاب ها و جزوه هایش را ورق می زند و اصلا حواسش به من نیست. سرش را بلا می اورد..نگاهش در نگاهم گره می خورد..گونه هایش سرخ می شود و از خجالت سرش را پائین می اندازد. غرق در تماشایش بودم که... _اقا چیزه دیگه ای نمیخواید؟! به خودم آمدم! _نه،ممنون! آه...خیلی وقت از نشستنش به روی آن میز و صندلی می گذرد... آنجا اولین جایی بود که دیدمش...! #مرضیہ_قاسمی

G3...
ما را در سایت G3 دنبال می کنید

برچسب : ڪافہ تنهایے, نویسنده : 9marzieghasemi5 بازدید : 14 تاريخ : شنبه 17 مهر 1395 ساعت: 19:40